معنی بهره و نزول

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نزول

نزول. [ن ُ] (ع مص) فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از زوزنی). پائین آمدن. (از ناظم الاطباء). انحدار. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ضد صعود. (ناظم الاطباء). از بالا به پائین فرودآمدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فروشدن. هبوط. تنزل. مقابل عروج:
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
|| نازل شدن وحی. (ناظم الاطباء).
- نزول قرآن، نازل شدن قرآن: مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان).
|| فرودآمدن کاری بر کسی. حلول. (از اقرب الموارد) (از المنجد).نَزَل َ به الامر؛ حَل َّ. (اقرب الموارد). || فرودآمدن نزد کسی یا قومی. (منتهی الارب). فرودآمدن بر قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). منزل کردن. (ناظم الاطباء). مَنْزَل. مَنْزِل. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب). فرودآمدن بر قومی یا درجائی:
بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا.
خاقانی.
حسام الدین منجم که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب می کند طلب کرد. (رشیدی). || فرودآمدن به مِنی ̍. (منتهی الارب). به مِنی ̍ آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). || در اصطلاح محدثان، مقابل عُلُوّ. || فرودآوردن. (از اقرب الموارد). از بالا به پائین آوردن. (از ناظم الاطباء). نَزَل َ بفلان، جعله یَنْزِل. (اقرب الموارد). || واگذاشتن. ترک کردن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || آوردن: نزول آب مروارید [در چشم]، آب مروارید آوردن. (یادداشت مؤلف). نزول الماء؛ آب آوردن چشم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (ص، اِ) ج ِ نِزْل، به معنی مجتمع. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نِزْل شود. || (اِ) مجازاً، منزل. (آنندراج). فرودگاه. آنجا که نزول کنند. جائی که در آن فرودآیند:
خواستند آن مسافران ملول
که خرامان شوند سوی نزول.
امیرخسرو (از آنندراج).
وجودم را نزول درد وغم کن
به شرط آنکه دل جای تو باشد.
شانی تکلو (از آنندراج).
- به نزول گرفتن جائی را، در آنجا منزل کردن. در آنجا فرودآمدن:
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه ٔ درویش پادشه به نزول.
سعدی.
- درجات نزول، دورشدگی قرابت و خویشاوندی. (ناظم الاطباء).
|| فرود. نشیب. || در تداول، تنزیل. سود پول. (ناظم الاطباء). رجوع به نزول گرفتن و نزول دادن شود. || در این عبارت جمع نُزْل است به معنی آنچه برای مهمان تهیه شود و پای افشان و نثار و تحفه: چون به منزل دیگررسیدند حاجب دیگر رسید با هزار مرد همه جامه های سبزو نزول آوردند. (قصص الانبیاء ص 85).


بهره بهره

بهره بهره. [ب َ رَ / رِ ب َ رَ / رِ] (ق مرکب) بخش بخش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


صعود و نزول

صعود و نزول. [ص ُ دُ ن ُ] (ترکیب عطفی، اِمرکب) برشدن و فرود آمدن. بالا رفتن و پائین آمدن.


بهره

بهره. [ب َ رَ / رِ] (اِ) حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی «بهرک » قسمت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف):
حسودانْت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش.
اورمزدی.
یکی بهره را بر سه بهره است بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.
ابوشکور.
یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهره ٔ شیطانی است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پرگر.
دقیقی.
جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ٔ ما همه غفلت است.
فردوسی.
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی.
فردوسی.
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام.
فرخی.
دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او
اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم.
فرخی.
خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهره ٔ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی).
سخنهای دانا که نیکو بود
برد بهره هرکس که با اوبود.
اسدی.
رنج بی مال بهره ٔ تو رسد
مال بی رنج بهره ٔ دینار.
ناصرخسرو.
ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند.
مسعودسعد.
برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه).
از نسیم انس بی بهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان.
خاقانی.
از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 435).
گر بفلک بر شود از زر و زور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتش پری چهره ای.
سعدی.
پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین).
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهره ٔ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست.
صائب.
چون تو نیندوختی ذخیره به امروز
چه بود فردات بهره غیر از حرمان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
- دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانه ٔ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
|| (اصطلاح نجوم) خط کوکب: پنج بهره عبارت است از خطوط خمسه ای یعنی بیت و شرف و حد مثلثه دوجه. (التفهیم). || سود و فایده و نفع. (ناظم الاطباء). ربح. (فرهنگستان). سود. نفع. فایده. (ناظم الاطباء). مبلغی که وام گیرنده در ازاء استفاده از پول به وام دهنده می پردازد. و معمولاً سالیانه براساس صدی چند از سرمایه احتساب میشود. بهره ٔ ساده فقط براساس پولی که وام گرفته شده و بهره ٔ مرکب براساس اصل وام بعلاوه ٔ بهره ٔ پرداخت نشده حساب میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). || بخت و طالع و توفیق. || حاصل. (ناظم الاطباء). حاصل. محصول. میوه. (فرهنگ فارسی معین). || یک لنگه از بار خر و شتر و یا اسب. (ناظم الاطباء).
- بهره ٔ وصیت، ارث و میراث. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

نزول خور

بهره خور بهر گیر (صفت) کسی که پول رابه نزول دهد رباخوار تنزیل خوری.


نزول

فرود آمدن، پائین آمدن، فروشدن

فرهنگ فارسی آزاد

نزول

نُزُول، (نَزَلَ، یَنزِلُ) فرود آمدن، از بالا به پائین ریختن، نازل شدن (بلا، مرض و غیره)، وارد شدن و فرود آمدن مسافر و میهمان، ایضاً، فرود آوردن، ترک کردن (حق را)،

فرهنگ عمید

نزول

[مقابلِ صعود] فرود آمدن، پایین‌ آمدن،
نازل شدن (قرآن)،
کم شدن، تنزّل،
(اسم) [عامیانه، مجاز] ربح و سود پول، ربا،

فرهنگ معین

نزول

فرود آمدن، پایین آمدن، ربح، سودِ پول. [خوانش: (نُ) [ع.] (مص ل.)]

فارسی به عربی

نزول

تخفیض، سقوط، هبوط

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نزول

افت، فروفرستادن، پایین آمدن

مترادف و متضاد زبان فارسی

نزول

سقوط، فرود، هبوط، تنزیل، ربا، ربح، سود، فرع، مرابحه، افت، کاهش، دخول، ورود،
(متضاد) صعود، افزایش

فارسی به آلمانی

نزول

Absinken, Absturz (m), Abstürzen, Anbruch (m), Herbst (m), Sturz (m)

معادل ابجد

بهره و نزول

311

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری